رمان همخونه فصل 11
رمان همخونه فصل 11 صبح روز بعد ساسان فرناز و یلدا را تا دانشگاه رساند... نرگس هم آمده بود. نرگس رو به یلدا گفت سلام .چه خبر؟از دیشب تا حالا اتفاق خاصی نیافتاده؟ شهاب نیومد دنبالت؟ نه من هم از خونه ی فرناز اینا اومدم. نرگس متفکر و غمگین بر جای نشست...یلدا نگاهی به کلاس انداخت. سپیده از ته دل برایش دست تکان داد و یلدا به زور لبخند زد و تحویلش گرفت. چه آشوبی در دلش داشت فقط خدا میدانست. ساعت نزدیک سه شده بود . یلدا وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. از بچه ها خداحافظی کرد و زودتر از بقیه از کلاس خارج شد. خیلی زیاد مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود. احساس میکرد این حرفها آخرین حرفهایی است که راجع به شهاب خواهد شنید. کامبیز دم در ایستاده بود و با دیدن یلدا از راه دور دست تکان داد و بسوی اتومبیلش رفت. یلدا دوان دوان نزدیک شد و بعد از سلام .کامبیز در را باز کرد و یلدا فوری سوار شد. اتومبیل از آنجا بسرعت دور شد و شهاب که تازه رسیده بود غضبناک به رفتن آنها خیره ماند. نرگس و فرناز تازه وارد محوطه شده بودند که شهاب بسویشان حرکت کرد. نرگس گفت خدا مرگم بده. شهاب اومده. فرناز گفت گور مرگش. اصلا معلوم نیست چه دردی داره؟ شهاب نزدیک شد و سرسری سلام و احوالپرسی کرد . فرناز و نرگس با نگاه جدی و غضبناک شهاب دلشوره گرفتند .نمیدانستند چه بگویند... شهاب پرسید یلدا کجاست؟ مگه دیشب با شما نبود؟ فرناز جواب داد .چرا اما امروز زود رفت .گفت کار داره. شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و چشمها را تنگ کرد و خیره به فرناز گفت یعنی شما نمیدونستید که با کامبیز قرار داره؟ نرگس که فهمید اوضاع بهم ریخته و پیچیده شده پیش دستی کرد و گفت آقا شهاب. یلدا به ما گفت قراره بیاد و راجع به مشکلی که براش پیش اومده صحبت کنه. فرناز نگاه خیره ای به نرگس انداخت و گفت یلدا نمیخواست بره . اما آقا کامبیز گویا اصرار داشته مطلبی رو به یلدا بگه. برای همین یلدا رفت... شهاب که پره های بینی اش بازو بسته میشدند گفت رفتند خونه کامی؟ نرگس و فرناز اظهار بی اطلاعی کردند... شهاب همانطور عصبانی از آنها خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش دوید. نرگس و فرناز صدای قلبشان را میشنیدند. نرگس گفت نمیدونم چرا وقتی شهاب رو میبینم (اینطوری حرف میزنه) ناخواسته دست و پام رو گم میکنم. یلدای بدبخت حق داره نتونه حرفش رو به این بزنه. چقدر از خود راضی و مغروره؟ خداوکیلی خیلی جدیه. هرکاری کردم نتونستم دو کلام باهاش حرف بزنم. شاید میشد یلدا رو از این وضعیت نجات داد. خدا بداد یلدا برسه. خیلی عصبانی بود. شاید خبر داره کامبیز برای چی با یلدا قرار گذاشته. اصلا این از کجا خبر داشته؟ چه میدونم. شانس یلدا ست. میخواستم بهش بگم چرا نامزد عتیقه ی پرروت همراهتون نیست؟ مگه دندونش ناراحت نبود؟ آره . ما خیلی چیزها میخوستیم بگیم. ولی نمیدونم چرا لال شده بودیم. فصل 55 هوای درون اتومبیل گرم و مطبوع مینمود و یلدا احساس رخوت خوشایندی داشت. دوباره هوا ابری بود. و باران هم نم نم میامد. کامبیز همانطور که میرفت ساکت بود...یلدا هم... با اینکه مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود اما سعی داشت کامبیز را بحال خود بگذارد تا هر وقت که خواست شروع کند. کامبیز اتومبیل را در گوشه ی دنجی در نزدیک یک کافی شاپ متوقف کرد. یلدا پرسید باید پیاده بشیم؟ کامبیز با حیرت گفت مگه دوست نداری.نه؟ میشه توی ماشین صحبت کنیم؟ کامبیز لبخندزنان در حالی که کاپشن سفیدش را از پشت ماشین برمیداشت گفت هرطور میل شماست. من الان برمیگردم. و کاپشن را پوشید و دوان دوان بسوی کافی شاپ دوید. بعد از دقایقی با یک سینی برگشت. باران تند شده بود و کامبیز بسرعت سوار شد. هیجان خاصی در نگاه و رفتارش موج میزد. یلدا تشکر کنان فنجان شیر کاکائوی داغ را برداشت. کامبیز گفت شیر کاکائو دوست داری؟ بله خیلی. پس اول بخوریم بعدحرف بزنیم. کامبیز موزیک ملایمی گذاشت و از جشن عروسی کیمیا صحبت را شروع کرد تا اینکه یلدا گفت آقانیما هم پسر خوب و با شخصیتی بنظر مییاد. مطمئنا زندگی خوبی خواهند داشت. آره دوتاشون خیلی بهم شبیهند . البته بیشتر از جهت افکار منظورمه. یلدا دیگر حوصله اش سر میرفت. نفسی کشید و گفت خب من منتظرم. کامبیز با شیطنت نگاهش کرد و خندید و بعد گفت منتظر چی؟ منتظر شنیدن چیزی که به خاطرش امروز قرار گذاشتین و الان من اینجام. کامبیز که یواش یواش لبخند از صورتش میرفت. گفت باشه. ببین یلدا میخوام بدونم چه برنامه ای برای آینده ات داری؟ یلدا جا خورد. اما چون همیشه به کامبیز اطمینان کرده بود. اینبار هم با اعتقاد به اینکه منظور کامبیز فضولی نیست پاسخ داد برای آینده ام . خب دقیقا نمیتونم بگم. کامبیز جدی شد .صاف نشست و گفت ببین یلدا . راستی از اینکه یلدا خانم نمیگم ناراحت نمیشی؟ یلدا با حالتی که معلوم بود با کامبیز رو دربایستی دارد گفت نه. خب . میخوام بدونم تا کجا میخوای پیش بری؟ یعنی تا کی میخوای صبر کنی؟ درست منظورتون رو متوجه نمیشم. کامبیز نفسی کشید و گفت نمیخوام فکر کنی دارم فضولی میکنم. سوالاتم مربوط به حرفی است که میخوام بزنم. خب همونطوری که خودتون در جریان هستید دقیقا یک ماه دیگر از موعدی که حاج رضا برای ما درنظر گرفته باقیمونده. و با توجه به مسائلی که پیش اومده و شما در جریان هستید چیز دیگه ای بجز قرار اولیه ی ما اتفاق نخواهد افتاد. کامبیز ابروها را بالا داد و گفت پس علاقه بین شما وشهاب چی میشه؟ یلدا دیگر هیچ چیز را کتمان نکرد وگفت هیچی من چیزی رو دوست دارم که شهاب دوست داشته باشه. وقتی اون دوست داشته باشه با یک نفر دیگه زندگی کنه یا خارج از کشور بره. من هم براش دعا میکنم که فقط خوشبخت بشه.(نمیدونست چگونه این جملات را گفته است و آیا واقعیت دارند یا نه)ا خب. پس اینطور که معلومه هردوتون تصمیمتون رو گرفتید. یلدا از شنیدن کلمه ی هردوتون دلش خالی شد و با رنگ پریدگی به کامبیز چشم دوخت. کامبیز نگاهش کرد وگفت چون از حرفهای شهاب و از تصمیم گیریهای تیموری هم اینطور بنظر میرسه که تغییرخاصی در روابط شما بوجود نمیاد . البته من خیلی با شهاب صحبت کردم و میدونم که ... میدونم که دوستتون داره شاید اینطوری که من میگم نباشه .شاید خیلی غلیظ تر و بیشتر از این حرفها. اما نتیجه مهمه. مهم اینه که اون توی این شرایط نتونست درست عمل بکنه. نتونست به حرف دلش ارزش بده و نتونست جلوی تصمیم تیموری در بیاد که خب دلایل خودش رو داره. وقتی حرفهایش رو در مورد تیموری میشنوم خب تا حدودی بهش حق میدم. من تا حالا به چیزی که میخوام بگم خیلی فکر کرده ام و شما اینرو بدونید که هیچ پاسخی فعلا از جانب شما نمیخوام بشنوم. دلم نمیخواد با شنیدن حرفم اعتماد و اطمینانی که نسبت به من توی این مدت داشتید خللی درش وارد بشه. پس ازتون خواهش میکنم حرفی رو که میخوام بزنم بپای سوء استفاده یا فرصت طلبی من نگذارین... یلدا سراپا گوش شده بود و خیره به کامبیز منتظر شنیدن حرف اصلی در دلش ولوله ای بر پا بود... کامبیز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد...یلدا وقتی از پیش شهاب رفتی به من فکر کن. به خودم . به خانواده ام که نمیدونی چقدر شیفته ی تو شده اند. و به آینده ی خودت . من... من بهت قول میدم از تو عشق نخوام. ولی عاشق شدن رو بهت یاد بدم. بهت نشون بدم که لیاقت تو چیه. و به همه نشون بدم که تو ارزش چه چیزهایی رو درای.من از روز اول که حاج رضا ازم خواست باشهاب راجع به تصمیمش حرف بزنم میدونستم کسی رو که حاج رضا تایید کنه حرف نداره و وقتی تو رو توی محضر دیدم با خودم گفت حاج رضا کم گفته کم از تو تعریف کرده و زیادی برای پسرش خواسته. من برای اینکه شهاب قدر تو رو بدونه خیلی کارها کردم خیلی حرفها زده ام اما تا الان نتیجه ای نداده... یلدا متحیرانه به حرفهای کامبیز گوش سپرده بود. باید حدسش را میزد. با توجه به رفتارهای اخیر کامبیز و خانواده اش کاملا مشخص بود که کامبیز چه چیزی دردل دارد اما یلدا هنوز نمیدانست که آیا عاشق واقعی اوست یا فقط از روی ترحم یا شناختی که نسبت به پیدا کرده این چنین پیشنهادی به او داده است. شاید هم تشویق خانواده اش او را وادار به این امر کرده... شاید هم کامبیز یلدا را موردی خوب میدیدکه نمیخواست از دستش بدهد. نمیدانست چرا از پیشنهاد کامبیز ناراحت نیست. او اصلا احساس نکرد که کامبیز از فرصت سوءاستفاده کرده است یا چیزی در این خط... کامبیز که هنوز چشمش به یلدا بود کفت چیه؟ از من بدت اومد؟ یلدا لبخندی زد و گفت نه فقط کمی جا خوردم. به چیزهایی که گفت فکر میکنی؟ نمیدونم. راستش نمیدونم چی باید بگم یا چیکار کنم؟ فعلا فقط سعی کن به حرفهام خوب فکر کنی. و بعد صدای موزیک را بلندتر کرد و راهی شدند. در خانه ی شهاب کامبیز اتومبیل را خاموش کرد و دوباره گفت ببین یلدا . خوشبختی تو برای من مهمه. چون دوستت دارم و بازم هم برای این که تو و شهاب در کنار هم بمونید هر کاری که ازم بخوای میکنم. نمیخوام تو رو به هیچ عنوان از دست بدم. شهاب فعلا چیزی ندونه بهتره. یلدا در سکوت سری تکان داد و از او خداحافظی کرد و نمیدانست که شهاب پشت پنجره در انتظار است. چشمهای شهاب از شدت خشم به سرخی میگرایید و وقتی در را بر روی یلدا باز کرد یلدا کلید در دست برای لحظه ای بخود لرزید و زیر لب سلامی داد و داخل شد. شهاب در سکوت او را نگاه میکرد و یلدا میدانست طوفان در را ه است. بسوی اتاقش رفت و مقنعه را از سر بیرون کشید خیلی خسته بود و دلش برای دیدن و نشستن در کنار شهاب بیتاب . اما نمیخواست در آن لحظه زیاد جلوی چشم او باشد. مانتو را در آورد و گل سرش را باز کرد و چنگش را داخل موها کرد و چند بار سرش را ماساژ داد. احساس کرد سرش میترکد. خود را روی تخت رها کرد. شهاب بدون آنکه در بزند به اتاقش آمد. یلدا دستپاچه از جا برخاست. شهاب نزدیک شد و روبه رویش ایستاد و با لحن خاصی که سعی داشت خشم خود را پنهان کند گفت خیلی خسته ای؟ یلدا همانطور که روی تخت نشسته بود به این فکر میکرد که چه بگوید. شهاب گفت جدیدا کلاست خیلی طولانی میشه. یلدا حدس میزد که او کامبیز را دیده باشد. اما هنوز شک داشت . ملتمسانه شهاب را نگاه کرد و نمیدانست چه بگوید که شهاب فریاد زد کجا بودی؟ صدای فریاد شهاب آنچنان دلش را لرزاند که چشمها را برای لحظه ای بست. بدنش میلرزید . زیر لب گفت خونه ی فرناز بودم. شهاب فریاد زد تو غلط کردی... رنگ از روی یلدا رفته بود. دستها را روی گوشش گذاشت و دوباره چشمها را بست. شهاب بسویش خیز برداشت و موهای یلدا را به چنگ گرفت و کشید.سر یلدا عقب کشیده شد. ترسیده و لرزان چشمها را باز کرد و گفت آی....آی... شهاب در حالی که هنوز موهای یلدا را در چنگ داشت او را بسوی خود کشید و یلدا مجبور شد بلند شود. در حالی که سرش به عقب خم شده بود التماس وار میگفت شهاب ....شهاب . توضیح میدم. تو رو خدا موهام رو ول کن. دردم میاد...شهاب... شهاب صورت او را نزد خود گرفت و گفت بگو کجا بودی؟ دندانهای ریزش را آنچنان به هم فشرد ه بود که هر آن ممکن بود از هم بپاشد. یلدا که هیچ وقت تا آن اندازه شهاب را خشمگین ندیده بود به آرامی و گریه کنان گفت کامبیز اومد دم دانشگاه. شهاب فشاری به موهای او آورد و گفت خب. یلدا فریادش بلند شد و گفت آی...بخدا هیچی کامبیز...کامبیز گفت که کیمیا خواسته برم خونه شون. شهاب با خشم فریاد زد یلدا اگه راستش رو نگی زنده نمیذارمت. یلدا درمانده و مستاصل به هق هق افتاد و در میان اشکهایش گفت دیگه نیمخوام زنده بمونم. من رو بکش و راحتم کن. شهاب صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و تهدید آمیز گفت من اجازه نیمدم تا وقتی اینجا هستی از این غلطا بکنی و هر روز با یکی قرار بذاری و تشریف ببری. یک ماه دیگه که تشریف بردی اون وقت هر غلطی دلت خواست بکن. حالا بگو ببینم کامبیز بهت چی گفت؟ یلدا از حرفها و رفتار به تنگ آمده بود. چشمها را تنگ کرد و فریاد زد برو از خودش بپرس. چرا از خودش نمیپرسی؟ ولم کن. شهاب با تمام وجود فریاد زد اون لعنتی چی گفت؟ گفت که دوستت داره هان؟ یلدا گریه کنان گفت واسه ی تو چه فرقی میکنه. مگه من از تو میپرسم توی زندگی خصوصیت چه خبره؟ مگه خودت همیشه و هر لحظه از همون اول بمن نگفتی کاری بکار هم نداریم. و نداشته باشیم؟ شهاب دستش را شل کرد و یلدا سرش را گرفت و گریه کنان روی تخت نشست. شهاب در حالی که بسوی در میرفت گفت میدونم با این لعنتی چیکار کنم. به تو هم گفتم... نمیخوام تو خونه ی من... یلدا در میان اشکها آزرده نگاهش کرد.شهاب در را بهم کوفت و رفت. یلدا بسوی گوشی تلفن جهید و شماره ی کامبیز را بسرعت گرفت. کامبیز گفت بله. آقا کامبیز... کامبیز از حالت حرف زدن یلدا کنجکاو شد و پرسید چی شده؟ یلدا؟ آقا کامبیز شهاب فهمیده. یعنی من رو با شما دیده... خب گریه نکن. اذیتت کرد؟ نه نه ازم پرسید شماچی گفتی. من هم هیچی نگفتم. خیلی عصبانی شد. فکر کنم اومد سراغ شما... لازم نکرده من خودم میام اونجا. تو هم اصلا نترس. یلدا پچ پچ کنان خداحافظی کرد و دوباره خود را روی تخت انداخت. نمیدانست شهاب کجاست . شاید در اتاقش بود. خیلی خسته بود و از گریه های هر روزی و خون جگر خوردن هایش به تنگ آمده بود. از رفتار تحقیر آمیز شهاب داغون و ناتوان شده بود... ده دقیقه ی بعد صدای زنگ در آمد و یلدا سراسیمه از جا برخاست. کامبیز بود که زنگ میزد. شهاب در را باز کرد. یلدا که دوباره ترس و هیجان و دلهره یکباره به جانش ریختند. روسری اش را برداشت تا بیرون برود اما از دیدن خود در آیینه ترسید . انقدر چشمهایش ملتهب و قرمز بودند که از رفتن به بیرون منصرف شد و همانطور در اتاق خودش گوش تیز کرد تا بفهمد چه خبر خواهد شد. کامبیز که صدای یلدا را ترسان و مضطرب شنیده بود به دلشوره افتاد که نکند شهاب حماقت کند و بلایی سر یلدا بیاورد. سراسیمه خود را به خانه ی شهاب رسانده بود. و نمیدانست باید چه بگوید. پله ها را دوتا یکی بالا رفت. شهاب مقابلش جلوی در ایستاده بود . کامبیز با دیدن چهره ی خشمگین خسته و چشمهای از خشم سرخ شهاب از حرفهایی که به یلدا زده بود پشیمان شد. نگاه شرمنده اش را به شهاب دوخت و نزدیک آمد. در دل بخود گفت خدا کنه یلدا رو اذیت نکرده باشه. و رو به شهاب گفت یلدا کجاست؟ شهاب با تمام قدرت چنگ در یقه ی او انداخت و او را به داخل کشید. کامبیز بدون مقاومت در برابر شهاب دوباره پرسید گفتم یلدا کجاست؟ شهاب او را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد اسمش رو نیار لعنتی . کامبیز سعی میکرد دستهای شهاب را که یقه اش را پاره کرده بود ره کند. اما شهاب با قدرت تمام او را گرفته بود و از خشم میلرزید و نفس نفس میزد. کامبیز بلند گفت یلدا.... یلدا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آندو که در گوشه ی دیوار یقه به یقه بودند ترسید وگفت چه خبره؟ آقا کامبیز تو رو خدا... شهاب... شهاب فریاد زنان گفت برو تو اتاقت... یلدا جلو آمد و التماس وار گفت شهاب تو رو خدا ولش کن. کامبیز لگد محکمی توی شکم شهاب پرت کرد و شهاب به عقب هل داده شد. بعد فریاد زد چته ؟ افسار پاره کردی؟ حرف بزن. شهاب فریاد زنان گفت می کشمت. و دوباره بسوی او حمله کرد و مشت محکمی توی صورت کامبیز کوبید . کامبیز که سعی داشت دعوا را خاتمه دهد و بیش از آن مقابل یلدا درگیر نشوند صورتش را گرفت و روی مبل نشست. یلدا سراسیمه پیش آمد و گفت آقا کامبیز... کامبیز دست بالا برد و اشاره کرد که آرام باشد. او خوب است. یلدا به اتاقش رفت . کامبیز پوزخندی زد و به شهاب نگاه کرد. شهاب هنوز خالی نشده بود. دوباره بسوی کامبیز حمله ور شد . یقه اش را گرفت و گفت حرف بزن لامذهب. بگو چی توی کله ته؟ کامبیز به آرامی نگاهش کرد و گفت آره بهش پیشنهاد دادم وقتی از اینجا رفت به من فکر کنه. ولی وقتی از اینجا رفت. شهاب فریاد زد چرا؟چرا؟ کامبیز عصبانی از جا برخاست و گفت برای اینکه دوستش دارم. اون لیاقت بهتر از اینها رو داره. اما گیر احمغی مثل تو افتاده که تا آخر عمرت باید فرمانبردار پدر اون دختره ی هرزه ی لعنتی باشی. برای همین میخوام از این جهنمی که براش درست کردی نجاتش بدم. شهاب گوشهاتو باز کن. اگر یلدا به خونه ی حاج رضا بره نمیذارم نصیب هیچ کسی توی این دنیا بشه. میخوام بهش یاد بدم عاشق چه کسی باشه. یلدا با شنیدن حرفهای کامبیز در اتاقش اشک میریخت. به خود گفت اوضاع هر لحظه بدتر میشه. دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. کامبیز از جایش بلند شد و بسوی شهاب رفت. او هم ملتهب و عصبانی بود . گفت تا کی میخوای ادا در بیاری شهاب؟ شهاب پنجه در موها فرو کرد و تهدید کنان گفت خفه شو. کامی خفه شو/ داری سر کی کلاه میذاری؟ داری کی رو گول میزنی؟ شهاب که از خشم رگ گردنش متورم شده بود دندانها را بهم فشرد و گفت من بهت اعتماد کردم . تو عین برادرم بود. چطور تونستی؟ فکرمیکردم حداقل یکی هست که من رو بفهمه. فکر میکردم یکی هست که بشه روش حساب کرد. من احمق رو بگو. چه زجری در صدای پر از نفرت شهاب بود. و یلدا وقتی صدای او را میشنید چقدر از عذاب کشیدن او عذاب میکشید. کامبیز ناراحت و سر خورده دست روی شانه ی شهاب گذاشت و گفت تو بدون اون نمیتونی زندگی کنی. پس لااقل با خودت رو راست باش. حاج رضا سر حرف خودشه. تا آخر این ماه فرصت داری که یک تصمیم درست برای همیشه بگیری. و گرنه یلدا رو برای همیشه از دست میدی. از من عصبانی نباش. هنوزم میگم یلدا مال توست. اما اگر بخوای خریت کنی . من اجازه نمیدم زن اون دست و پا چلفتی که هم کلاسشه بشه. این رو مطمئن باش. کامبیز شهاب را ترک کرد. یلدا حرفهای آخر کامبیز را نشنید. نمیدانست چرا یکدفعه ساکت شده اند . جرات خارج شدن از اتاقش را نداشت. در اتاقش باز شد و شهاب در قاب در ظاهر شد. موهایش پریشان و روی صورتش ریخته بود. در نگاهش گویی چیزی مرده بود. با تمام دلواپسی ها و تعهداتی که در خود میکرد باز نتوانست یلدا را تقدیم کند. گفت نمیخوام دیگه کامبیز رو ببینی . فهمیدی؟ یلدا در کنج اتاقش آشفته و نگران سری تکان داد و گفت باشه. و شهاب بدون توضیح درباره ی آینده رفت. یلدا باز در بلاتکلیفی ماند. اول اسفند ماه بود. سپیده یک راست بطرف یلدا آمد و درحالی که لبخند به لب داشت در پی چیزی داخل کیفش میگشت. گفت سلام یلدا خوشگله. یلدا خندید و گفت چی شده کبکت خروس میخونه؟ وقتی آدم دوستای خوب داشته باشه خروس که سهله کبکش مثل بلبل میخونه. یلدا بی اختیار خندید. سپیده یک بسته کادویی خیلی زیبا که با سلیقه روبان پیچی شده بود از کیفش بیرون کشید و به یلدا گفت قابل تو رو نداره. یلدا با حیرت پرسید این چیه؟ سپیده با خوشحالی گفت یک هدیه ی ناقابل از طرف من .. یادگاریه. خب برای چی؟ برای باز شدن یخ بعضی ها. یلدا خنده کنان کادو را گرفت و سپیده دست در گردنش انداخت و او را پرسید و گفت الهی خوشبخت بشی یلدا. الهی به هر کی دوست داری برسی. فرناز گفت وای چی شده حالا؟ سپیده خنده کنان گفت مگه فضولی ؟ و در حالی که کلاس را ترک میکرد خداحافظی کرد. نرگس متعجب به یلدا گفت چی شده؟ یلدا لبخند زد و نگاهی به بسته اش انداخت و در حالی که ژاکت میپوشید گفت بچه ها پاشین . حسابی خسته ام. دکتر مرادی سرم رو خورد. فرناز هم بی حس و حال بود و با همان بیحالی گفت بچه ها ما خیلی شلیم. هیچ جا نمیریم .بابا یک برنامه ای چیزی بذاریم. بریم سینمایی جایی. یلدا چادر نرگس را کشید و گفت نرگس زود باش. دلم یه چایی میخواد. فرناز گفت بریم بوفه؟ یلدا گفت آره بابا... فرناز پرسید کادوت رو باز نمیکنی؟ چرا . بریم یکجا بعد. نرگس گفت بچه ها من گرسنه ام. فرناز گفت من هم همینطور . بوفه الان چیزی نداره. بریم بیرون یک ساندویچی جایی. یلدا گفت باشه بریم ساندویچی دور میدان. سه تایی راه افتادند . یلدا هنوز بسته اش را در دست داشت. فصل 57 ساندویچها را سفارش دادند و دور میز نشستند. یلدا بسیار در هم و فکری بود. فرناز گفت حالا باز کن ببینم چی برات آورده؟ نرگس گفت بنده ی خدا چقدر خوشحال بود هر کی ندونه فکر میکنه که فردا روز عروسیش با سهیله. یلدا گفت شاید هم حرفهایی زده باشن. نرگس گفت یعنی به این زودی سهیل وا داد؟ فرناز گفت آره پس چی خیال کردی؟ اون تا حالا خیال میکرد یلدا آخرش میخواد جواب بله رو بده. والا تا حالا هم منتظر نمیشد. یلدا با بیقیدی گفت راست میگه. همینه. تو فکر کردی حالا سهیل به خاطر من میره خودکشی میکنه؟ همه ی مردا همینطورند. نمیذارن بهشون بد بگذره. نرگس گفت باباجون تو خودت از اون خواستی که به سپیده فکر کنه و باهاش دوست بشه. یلدا گفت البته انگار خودش هم بدش نمی اومده. یلدا دست برد و کادویش را باز کرد . یک شال بسیار زیبا بود و همراه آن نامه ای از طرف سپیده بود که نوشته بود. یلدا جون این شال را هر وقت سرت انداختی به یاد من میافتی و از اینکه یک روز مرا اینهمه خوشحال کردی لبخند میزنی. همیشه خندان باشی. دوست خوبم.( شال رو سهیل انتخاب کرده)ا سپیده. نامه را فرناز بلند خواند و یلدا و نرگس هم یک به یک آن را از نظر گذراندند. نرگس گفت چه زود دست بکار شدند. فرناز گفت آره عزیزم. همه زرنگند. الا این دوست احمق ما که فقط اشک ریختن بلده.(و اشاره به یلدا کرد)ا یلدا در سکوت به نامه خیره شد و نمیدانست فکرش به کجاها میرود و میاید. شال را روی سرش انداخت و لبخند زد. فرناز گفت مبارکه. خیلی بهت میاد. سهیل هم سلیقه اش بد نیست. نرگس گفت آره . خیلی قشنگه مبارکت باشه. مرسی. نرگس پرسید دیگه کامبیز بهت زنگ نزد؟ با رفتاری که شهاب کرد دیگه فکر نکنم اسم من رو بیاره. چه برسه به زنگ. فرناز گفت. ولی یلدا کامبیز رو جدی بگیر . بنظر من کامبیز هر چی گفتهد راست گفته. اون واقعا دوستت داره. بهتره سعی کنی این روزها کمتر به شهاب فکر کنی. یلدا چشمش را به او دوخت. فرناز گفت چرا اینطوری نگاه میکنی؟ پسر خوبیه دیگه. فصل 58 چقدر هوای بیرون عالی بود. بوی عید را همه حس میکردند. فروشگاهها و خیابانها همه شلوغ و پر رفت و آمد بود و یلدا عاشق این روزها بود. با خود میگفت اگه شهاب هم کمی فرق کرده بود و اگه این میترای لعنتی نبود چقدر بهم خوش میگذشت. کفشهای شهاب پشت در بود. یلدا زنگ را فشار داد و شهاب در را باز کرد و چشمش از روی صورت یلدا بر روی کادوی در دست او ثابت ماند. یلدا که خوب معنای نگاه شهاب را میفهمید بلا فاصله گفت دوستم بهم داده. علیک سلام . یلدا خندید و گفت سلام. من ازت توضیح خواستم؟ یلدا با شرمندگی گفت زبونت نه اما نگاهت آره. شهاب لبخندی زد و ازسر راه یلدا کنار رفت... در حالی که میپرسید مناسبتش چیه؟ یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست منظور یلدا چی بود؟ یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد. از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟ و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد. نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد. صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند. و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد... دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی. قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟ بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم. از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند. یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد دوباره بشنود. باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟ و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد. بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت. یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند. و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت. حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده. یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟ خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟ مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟ آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد. نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند. سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد. شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کنار او نشست و پرسید یلدا چی شده؟ نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند. یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت. خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟ یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم. شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن. یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم. دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم. شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟ یلدا بزور لبخند زد و گفت نه. شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو. و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد. احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد. روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری. و سراسیمه به آشپزخانه رفت و بعد از لحظه ای با یک سینی شیر خرما کره عسل نان و هرچه که در یخچال داشتند با خود آورده بود و رو به یلدا گفت پاشو عزیزم. پاشو یک لقمه نان بخور. شهاب دست یلدا را گرفت و او را روی تخت نشاند و لیوان شیر را بدستش داد و با تعجب دید که دست یلدا میلرزید بزور چند لقمه به او خوراند و یلدا کم کم جان گرفت . انگار تازه شهاب را دید. شهاب آنروز تا ظهر خانه ماند و نگذاشت یلدا از جایش تکاه بخورد. یلدا احساس بهتری داشت. کمی خوابیده بود تا بیخوابی شد گذشته را جبران کند. تلفن چندین بار زنگ زد و شهاب پاسخ داد. از طرز حرف زدنش معلوم بود که میترا است. یلدا با خود گفت میترا چه پر کار شده. قبلا این همه حال شهاب را نمیپرسید. از جا برخاست تا شهاب مطمئن شود حالش خوب است و اگر برنامه ای با میترا داشته بهم نخورد. یلدا مغرورتر از آن بود که با مظلوم نمایی عشق را طلب کند. شهاب لحظه ای او را نگاه کرد و پرسید چطوری؟ یلدا لبخند زنان وانمود کرد که حالش خیلی خوب است و گفت از این بهتر نمیشه. گفتم که کمی دیر خوابیدم و شام هم نخوردم. چرا شام نخوردی؟ آخه حوصله ام نگرفت. کلی درس داشتم. دیشب یک رمان جدید از دوستم گرفته بودم . اون رو میخوندم. شهاب موشکافانه به او چشم دوخت و گفت واقعا بهتری؟ آره مطمئن باش. آخه میخواستم برم بیرون. اگه حالت خوب نیست نمیرم. نه نه اصلا برنامه ات رو بهم نزن. حالم کاملا خوبه. وقتی شهاب رفت یلدا جلوی آیینه ایستاد . چقدر صورتش تکیده شده بود. چشم در چشم خود دوخت و گفت دیدی ارزش نداشت؟ و آهی از سر بیچارگی سر داد و بسراغ تلفن رفت... الو فرناز . سلام یلدا خوبی؟ خوبم . فرناز . به نرگس هم زنگ بزن اگه تونستید یک جایی قرار بذاریم . کارتون دارم. فرناز که لحن جدی یلدا نگرانش کرده بود گفت چی شده یلدا ؟ هیچی میخواستم در مورد چیزی ازتون کمک بگیرم. فعلا قرار بذاریم . بعدا صحبت میکنیم. باشه . یک ساعت دیگه خوبه؟ روبروی سینما بهمن. حالا چرا اونجا. خب یک فیلم خوب هم داره. میتونیم بریم سینما. یلدا با بی حوصلگی گفت نه من میخوام زود ازتون جدا بشم. پس بریم بوفه ی دانشگاه. باشه پس به نرگس زنگ بزن. باشه. خداحافظ. آن دو زودتر از یلدا آمده بودند و نگرانی از چهره شان کاملا مشهود بود و با دیدن یلدا از انهمه رنگ پریدگی و ناتوانی جا خوردند. نرگس پرسید یلدا جون چیه؟ چرا اینهمه رنگت پریده.؟ یلدا لبخند زورکی زد و گفت هیچی . دیشب نخوابیدم. فرناز گفت باز این شهاب لعنتی چه کرده؟ یلدا ملتمسانه گفت بچه ها دیگه از شهاب حرف نزنید. نرگس دوباره پرسید. حرف بزن. ببینم چی شده آخه؟ یلدا گفت به شرط اینکه فقط گوش کنید و بیخود دلداریم ندین. و بعد از روز گذشته تعریف کرد و ادامه داد میدونید بچه ها تا دیروز انگار همه اش خودم برو میخواستم یکجوری قانع کنم که شهاب دوستم داره و داره فیلم بازی میکنه. فکر میکردم عاقبت خسته میشه و حقیقت رو بمن میگه. فکر میکردم یک روزی میرسه که رو در روی میترا میاسته و بهش میگه که عاشق منه. اما دیروز وقتی میترا اومد خونه اش حس کردم بد جوری دارم سر خودم کلاه میذارم. فهمیدم شهاب واقعا روی همون حرفهایی که از اول توی گوش من پر کرده هست و تصمیمش عوض نشدنیه. و اگه من اونجام فقط بخاطر شرط و شروط حاج رضاست. امروز وقتی میدیدم نگران من شده و برای صبحانه میاره میخواستم بهش بگم که نگران این هستی که نکنه آخر ماجرا اونطوری نشه که به مرادت برسی؟ راستش دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش بدم. انگار دل من دیگه راست نمیگه و حرف نگاه و صدای قلب و نفسهای داغ و لرزشها رو باید بریزم دور. شهاب مال میتراست و من اونجا اضافی ام . از شما میخوام کمک کنید یک خونه ی اجاره ای پیدا کنم. میخوام بدون سروصدا از اونجا برم. نرگس گفت دیوونه شدی؟ مگه پیش حاج رضا نمیری؟ نه . نمیخوام شهاب هیچوقت من رو پیدا کنه. فرناز گفت پس تو میدونی که دوستت داره و دنبالت میگرده. نه. میدونم اینطوری نیست. اما نمیخوام حتی احتمالش رو بدم که بعد از رفتنم دیگه حتی تصادفی هم ببینمش. خونه ی حاج رضا خونه ی پدرشه. اون به هر حال ممکنه به اونجا سر بزنه. اما من نمیخوام دیگه حتی از شهاب اسمی بشنوم . دیگه وقتشه که بخودم فکر کنم. چشمهای یلدا بی رمق به میز خیره ماند... نرگس اشکهایش را پنهان نکرد. تازه میفهمید که تصمیم یلدا تا چه حد جدی است.همیشه از عاقبت این ازدواج میترسید . همیشه از عاقبت این عشق که دوستش را آنطور به ویرانی کشیده بود میترسید. فرناز دست دراز کرد و دست یلدا را فشرد و با بغض گفت یلدا مطمئنی؟ اشک یلدا روی میز چکید و سر را بعلامت تایید تکان داد. یلدا و نرگس و فرناز چنان اشک میریختند که گویی شهاب را با قطره قطره های اشکشان دفن میکردند. هر سه با تمام وجود گریه میکردند. یلدا برای از دست دادن تنها عشقش و اندو برای تنهایی یگانه دوست عزیزشان. فرناز به یلدا قول داد تا از ساسان کمک بخواهد و زودتر برای یلدا یک کاری پیدا کند تا هم سرگرم شود و هم بتواند برای ادامه زندگی روی پای خودش بایستد. نرگس هم مثل خواهری مهربان لحظه ای یلدا را تنها نمیگذاشت . میترسید یلدا کاری دست خود بدهد. یلدا تصمیم داشت به خانه ی حاج رضا برود و با او هم صحبت کند. او خود را به هر حال مدیون حاج رضا میدانست و دوست نداشت با بیخبر گذاشتن حاج رضا او را ناراحت کند. روز چهارم اسفند ماه بود. پروانه خانم با دیدن یلدا از خوشحالی فریاد کشید و او را چنان در آغوش گرفت که یلدا احساس کرد استخوانهایش صدا کردند. پروانه خانم قربان صدقه اش رفت و در حالی که بدقت او را ورانداز میکرد گفت بمیرم .تو چرا روز به روز ضعیف تر میشی؟ این پسر حاجی چیزی بهت نمیده بخوری؟ یلدا خندید و سراغ حاج رضا را گرفت.حاج رضا عصا زنان با دیدن یلدا اشک به چشم آورد و دستها را باز کرد و یلدا به آغوش حاج رضا پناه برد و چنان از ته دل گریه کرد که مش حسن در آشپزخانه گریه اش گرفت . ساعتی از آمدن یلدا به خانه ی حاج رضا گذشته بود . حاج رضا که چشمانش دل یلدا را میسوزاند دستی به پیشانی کشید و گفت چرا نمیخوای پیش خودم باشی؟ اگه تو نخوای نمیذارم دست شهاب بهت برسه. حاج رضا میخوام سعی کنم روی پای خودم بایستم . میخوام یک مدت تنها باشم. آخه چطور دلم راضی بشه تو رو تنها بذارم.؟ میدونی چقدر خطرناکه یک دختر به سن و سال تو تنها باشه؟ حاج رضا تنهای تنها که نمیخوام زندگی کنم. قراره با یکی از بچه هایی که دانشجوی شهرستانیه همخونه بشم. اما نمیخوام هیچکس جام رو بدونه. حاج رضا منتظر و مغموم با چشمان آبی بی فروغ به او زل زده بود بعد از چند لحظه زمزمه کنان گفت زندگیت رو خراب کردم. من رو ببخش دخترم. یلدا لبخند ی غمگین بر لب داشت. دست او را گرفت و گفت حاج رضا من اگه بگم از 24 سال زندگیم فقط این پنج ماه برام عزیز و موندنی بوده باورتون میشه؟ حاج رضا اشک ریخت و گفت پس چرا میخوای بری؟ شهاب...(از آوردن اسمش دلش ریخت) حاج رضا شهاب واقعا پسر خوبیه. اون یک مرد به تمام معناست و مطمئنم با هر کسی زندگی بکنه اون خوشبخت میشه. چون خودش عاقله. شما هم نباید نگرانش باشید. اون تصمیمش رو گرفته و دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده. اون اینطوری خوشبخته. اما من فکر میکردم اون عاشق توست. حاج رضا اون بدون من خوشبخته.( و بزور اشک را زندانی کرده بود و بغض را فرو میداد تا حاج رضا را بیشتر ناراحت نکند)ا من اشتباه کردم. حاج رضا انقدر این جمله را با اندوه و حسرت گفت که دل یلدا بیشتر سوخت. دست او را فشرد و گفت شما خودتون گفته بودید شش ماه و نه بیشتر. خب حالا هم تا پایان شش ماه چیزی نمونده. حاج رضا نگاه مهربانش را به یلدا دوخت و گفت اما من دوست داشتم شما در کنار هم باشید... ولی نشد. حاج رضا . شهاب توی این پنج ماه مثل یک برادر خوب کنار من بود. همونطوری که بشما قول داده بود. باشه دخترم. ولی تو باید طبق قرارمون سهمت رو بگیری. یلدا با ناراحتی گفت حاج رضا . فکر میکنید من بخاطر همچین چیزی به اینجا اومدم؟ نه دخترم . اما ما با هم توافق کرده بودیم. ولی من تا آخرش اونجا نموندم و قرارداد به هم میخورد. تو همون چیزی که سهمته میگیری. نه حاج رضا . فقط ازتون میخوام قولتون رو در مورد شهاب فراموش نکنید.اون تمام این مدت من رو تحمل کرد و بالاتر از گل هم بمن نگفت. فقط بخاطر اینکه شما چنین قولی بهش داده بودید. نمیخوام فکر کنه که با رفتن من آرزوهایش برآورده نمیشه. ازتون خواهش میکنم همون کاری که قرار بود براش بکنید انجام بدید.اما من هیچی نمیخوام. شما به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. من چیزی نمیخوام و اگر شما حرفی در موردش بزنید ناراحت میشم. از حسابت چیزی برداشت کردی؟ نه . دستتون درد نکنه. اما شهاب توی این مدت به اندازه ی کافی پول در اختیارم گذاشت. برای همین نیازی پیدا نکردم برداشت کنم. حاج رضا فکری کرد و سری تکان داد و یلدا را پیش کشید و پیشانی اش را بوسه ای زد و گفت تو رو بخدا میسپارم. تو پاک و معصومی . خداوند تو رو تنها نمیذاره... و در حالی که به سختی از روی مبل بلند میشد به سوی کشوی میزش رفت و شناسنامه ی یلدا را بیرون کشید و آنرا به دستش داد. یلدا با تعجب گفت الان آماده است؟ من فکر کردم برای اینکه اسم شهاب رو خارج کنید طول میکشه. شناسنامه را باز کرد. نامی از شهاب در ان نبود. صفحه ی دوم کاملا خالی بود. حاج رضا نفس عمیقی کشید و گفت اصلا اسمی از شهاب نوشته نشده بود که بخواد پاک بشه. یلدا متعجب به حاج رضا خیره مانده بود. حاج رضا ادامه داد اون روز حاج آقا عظیمی در جریان بود . اون فقط خطبه ی عقد رو خوند .اما شناسنامه ها چیزی ننوشت. البته به خواسته ی من. یلدا احساس دوگانه ای پیدا کرد . گویی هم خوشحال بود وهم ناراحت. خوشحال از اینکه بدون تشریفات و آمد و رفت شناسنامه اش را بدون نامی از شهاب دریافت کرده بود و ناراحت از اینکه حس میکرد اگر نام شهاب توی شناسنامه اش بود شاید هرگز آنرا خارج نمیکرد. حاج رضا هنوز در فکر و غمگین بود و نگاه غمبارش را نثار دخترک کرد و گفت من رو ببخش. من رو ببخش. یلدا جان . من با زندگی و جوانی تو بازی کردم. من بخاطر خودم بخاطر تصورات غلطم تو رو قربانی کردم. و به هق هق افتاد... یلدا با دستهای لرزان در حالی که خودش نیاز بیشتری به گریستن داشت اشکهای حاج رضا را پاک کرد و از او خواست آرام باشد و عاقبت دست او را گرفت و گفت اصلا بلند شین بریم توی حیاط قدم بزنیم. شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم. این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله. یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد. آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت. شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟ یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم. دوستات که ازت بی خبرند. همه ی دوستهای من رو نمیشناسی. شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟ شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟ یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم. شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟ یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم. شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟ دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش. میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم. فکر کردم شاید اجازه ندی برم. اون وقت بی اجازه رفتی. یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند. شهاب پرسید حالش خوب بود؟ آره بد نبود . بهت سلام رسوند. یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است. فصل 60 روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم. چی شده؟ لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام. خب. بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟ عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟ گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره. فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال کسی رو پیدا نکنی. یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟ فرناز گفت اون وضعش خوبه. نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟ من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش. بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟ ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده. یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم. بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای. نه عزیزم. بذار فکر کنم. نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی. یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها. ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟ نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر رو هم از دست بدم. فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم. میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه. باشه به ساسان میگم. فصل 61 روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟ شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد. یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟ ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟ یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟ یک جورایی آره... یعنی چه جوری؟ توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند. ساسان از کجا میشناسه؟ صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه. باشه باید برم ببینم کجاست.. انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی. اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن. من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش. یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد. آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد. از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود. یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود. یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه. درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود. یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟ به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند. با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود. حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود. آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس. فرناز پرسید کی اثاث میبری؟ فردا صبح. نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟ نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه. فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی. از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد. یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام. نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش. فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم. یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست. فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟ نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم. باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه. فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه. یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی. نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند . گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار بگذاریم و همدیگر رو ببینیم. یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند یا اومد پیش شما؟ فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه. یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم. و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار... قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند. فصل 62 هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود روی اجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کرد حتی این شب را هم از من دریغ کرد. با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید و صدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته و ژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد. یلدا پرسید چای میخوری؟ شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی. شام خوردی؟ نه. اما اشتها ندارم. باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن. یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواست این آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی را بردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت. دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت. خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخود آمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه ی تردیدها رو از من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اما تا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت. صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟ بله . دیگه کاری نمونده. گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت. هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس های روز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چند جمله اکتفا نمود. شهاب . زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ. یلدا . یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازم یلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطراف انداخت. گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند. فصل 63 دخترها مشغول چیدن بودند. لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری میشد بیاری. فرناز گفت فضولی نکن. نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی. باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟ آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است. ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین. آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت. ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند. خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند. یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود. غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان. دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟ الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست . حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه. باید همه چیز رو بهش بگم. شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب... و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند. ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد. چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغها را روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاق خودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت. به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده. نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد. بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقی گرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی به اتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟ با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده. پروانه خانم جواب داد .الو. الو . پروانه خانم . بابا هست.؟ بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟ پروانه خانم بابا حالش خوبه؟ بله . ایشون هم الحمدالله خوبند. یلدا اونجا نیست؟ پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟ به بابا سلام برسونید. شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفتر تلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت را دید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوباره خواند و باز خواند... چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند. عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت . ساسان جواب داد. الو. الو. سلام. من شهابم. بفرمایید.حالتون خوبه؟ تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟ نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید. البته . متشکر میشم. فرناز گوشی را گرفت و گفت الو. سلام فرناز خانم. فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا فرناز خانم. یلدا کجاست؟ فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست. نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟ نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده. مرسی . خداحافظی. شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر و عصبی تر. مانده بود چه کند. ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد. اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد. کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟ شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم. کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟ شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم. کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟ شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا. کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ شد اون چه نباید میشد؟ شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد. کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند و تهدید میکردند. شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟ کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه. شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم. یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟ نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم. پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟ به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب. کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده. مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره. کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟ شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده. کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب. شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟ یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟ شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم. سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید. کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت. حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند. شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟ حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟ شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد. حاج رضا پرسید برای چی؟ شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟ بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره. حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده. شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست. و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ... شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما. حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده. شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟ آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد. چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم. شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه. حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش. شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟ یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه. شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟ شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین. من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده. و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت. تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان. شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟ اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟ چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو. من باید ببینمش. گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند. شما مثل همیشه خودخواهید. حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت. شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟ شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت. آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد. کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟ شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم. کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم. امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی. شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت... چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود. بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود. نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت. ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است. و هرگز باز نخواهد گشت. حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید. صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو. کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت. فصل 65 لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند. هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد. دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد. یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت... به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد. و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد. چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو. یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد. دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه. اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند. حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه. او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد. شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند. یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد. برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت. سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود. شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟ فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند. او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس دوگانه ای داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است. گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟ با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد. حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند. نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده. فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم. من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم. یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟ نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم. اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟ نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم. لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم. نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟ الان خوبه . البته فکر میکنم. خیلی بد شد که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟ آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد. ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته. آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد. شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید پس ... یلدا کو؟ نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم. شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟ نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد. گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟ فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟ شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده. و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده. فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟ نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار. نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم. فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره. نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته. شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت. اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت. فصل 67 روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم. الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره. حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟ والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه. شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم. حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟ شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم. من نمیدونم کجاست. شهاب فریاد کشید دروغ میگین. حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند. شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید. حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی. و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی. با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری. تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست. از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره. یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری. همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی. شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید . اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟ اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟ گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی رو شروع کنه... شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت: وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار. شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند... صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد... آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت . هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی. فصل 68 دومین روز از کار در کتابفروشی هم میگذشت. طبق قرار قبلی هنگام صحبت با فرناز و نرگس هیچ سوالی درباره ی شهاب نکرد و آنها هم چیزی راجع به روز گذشته و آمدن شهاب به دانشکده نگفتند. یلدا کتابی برای خواندن برداشت و همانطور به صفحات اول آن خیره ماند. یاد شهاب لحظه ای رهایش نمیکرد. با خود گفت چی میشد الان شهاب میاومد اینجا. از این فکر دلش ریخت و دوباره گفت نه. نباید بهش فکر کنم... کتاب را خواند. هیچ نمیفهمید با اینکه صبح آنروز تلفنی با فرناز و نرگس صحبت کرده بود اما خیلی دلتنگ آنها بود. نبودن شهاب را بدون آنها نمیتوانست تحمل کندو. میدانست که آنها در آنساعت کلاس هستند. دلش میخواست پیش آنها بود... مراجعه کننده ای بسویش آمد. با این که تازه کار بود اما وارد به کار بود. مدیر فروشگاه . آقای کیانی از او راضی بود . این احساس که حالا مستقل شده و در پایان ماه حقوقی دریافت میکند یلدا را خشنود میساخت و جدای همه ی ناراحتی هایش برای او دلچسب مینمود. از آنهمه کتاب و حتی آقای کیانی با آن ظاهر جدی خوشش آمده بود. قرار بود فرناز و نرگس بعد از کلاس پیش او بیایند... فصل 69 روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده. به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟ ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم. ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم. نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد. خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم. پس بجنب. آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود. تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد. نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد. شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت. گویی میداند یلدا در راه است. فرناز وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده. به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟ خب هیچی. اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم. فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست. آخه برای چی؟ چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست. نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد. آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند و چقدر در عذاب بودند. شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا. دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم. شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟ شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟ دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا. بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم. راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم چرا سر کلاس نمیاد؟ گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟ چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله... شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند. بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟ چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم. شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟ نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید. شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد. شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه... و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد. لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد.. یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند... لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟ یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی. نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟ یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟ میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی. لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟ یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته آدم درست و حسابی نیست... اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم. تازه باهاش آشنا شدی؟ آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم. اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر. یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت. با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد. خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند. دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت. فصل 70 روز دوازدهم اسفند ماه بود و یلدا در کتابفروشی همچنان مشغول بود و سعی داشت خود را در کارش غرق کند تا کمتر به یاد شهاب بیافتد. با خود گفت خدایا امروز چند روزه که ندیدمش؟ قلبش تند تند زد و احساس بیحالی کرد . بیحد مشتاق دیدار روی یار بود. دلش به او چیزی گفت . آره چرا که نه؟ میتونی یواشکی ببینیش. اتفاقی نمیافته. اون که نمیفهمه . اصلا لازم نیست کسی بفهمه... از این فکر نور امیدی در دلش تابید و ناخواسته به یاد یکی از اشعار فروغ افتاد: روز اول با خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم آن من دیوانه ی عاصی در درونم های وهوی میکرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو میکرد میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟ در میان گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟ روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم؟ بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم وقتی یلدا آخرین ابیات را زیر لب زمزمه میکرد قطرات اشک هم او را همراهی میکردند... نرگس و فرناز هم در همان لحظه سر رسیدند و خوشحال از دیدن یلدا او را در بر گرفتند. نرگس گفت باز که گریه میکنی؟ فرناز نگاه معنی داری به نرگس انداخت و گفت من نمیدونم این چه عذابیه که شما دو تا به خودتون میدین؟ انگار قصد کردین از خودتون انتقام بگیرین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت تا قافیه را نبازد. و رو به یلدا گفت کارت تموم نشده مگه؟ چرا دیگه. منتظر شما بودم. فرناز گفت پس راه بیافت بریم. امشب مهمون مایی. نه فرناز حالش رو ندارم. غلط کردی. مامانم کلی تدارک دیده. لیدا هم قراره بیاد. یلدا که حال تعارف هم نداشت کیفش را برداشت و همراه آنها راهی شد شانزدهم اسفند ماه بود. کتایون سلام کرد و سینی چای را روی میز گذاشت و لحظه ای بعد کامبیز را صدا کرد. کامبیز شهاب را تنها گذاشت و بسوی مادرش و کتایون شتافت. مادر کامبیز گفت کامی پسرم. اتفاقی افتاده؟ شهاب چه اش شده؟ این چه سر وشکلیه که برای خودش درست کرده؟ آدم از دیدنش وحشت میکنه. چرا اینقدر ناراحت و درهمه؟ کامبیز لبخند زد و گفت چیزی نیست. شما سوال پیچش نکنید. بعدا براتون توضیح میدم. شهاب به مبل تکیه زده و نگاهش خیره به پنجره ثابت بود. صورتش تکیده و لاغر بنظر میامد. موها و ریشهایش بطور نامرتبی بلند شده بود . نگاهش زجری را بهمراه داشت که بیننده را محزون میکرد و کسی نمیدانست مدام در چه فکری است؟ چیزی از درون خوره وار او را نابود میکرد. چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد. کامبیز برگشت و روبرویش نشست . شهاب سومین سیگار را آتش کرد... کامبیز معترض گفت بسه دیگه . داری با خودت چیکار میکنی لعنتی؟ شهاب با بیقیدی نگاهش کرد .م نگاهی که گویی تمام احساساتش مرده بود. نگاهی که تن کامبیز را لرزاند. گفت باید برم. تو هر کاری کردی دیگه کافیه. بهتره بیشتر به کارت فکر کنی. بقیه اش رو به من بسپر . من پیداش میکنم. شهاب آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت برام مهم نیست.دیگه مهم نیست. و از جا برخاست... یک سری به سلمونی بزن . وضعت خیلی ناجوره . تیموری هم از دستت خیلی شاکیه. به میترا چی میخوای بگی؟ اون در حال تدارک مراسم عروسیه. شهاب خسته ژولیده و عصبی فقط نگاه کرد. کامبیز دوباره لرزید . میدانست که دوست عزیز و مغرورش به بن بست رسیده و باید کاری میکرد. فردا به سراغش میرفت و او را پیدا میکرد. گفت شهاب...شهاب رفت. فصل 72 بوی عید و سال جدید لحظه به لحظه بیشتر و گرمتر به مشام میرسید. آسمان صاف و آبی کوههای زیبا و پر از برف بوی شکوفه های یاس و نارنج همه و همه اشتیاق و لذتی ناگفتنی برای رسیدن به عید و بهار را بهمراه داشت. گویی همه ی آدمها نیرو و انرژی تمام نشدنی ای پیدا کرده بودند. همه در حرکت همه جا شلوغ همه در خرید... این مناظر برای یلدا واقعا دیدنی بودند. چه بسا که سالهای گذشته خودش هم مثل همه ی آنها شاد و پر نیرون به همه جا سر میکشید و خوشحال و خندان در کنارفرناز و نرگس خوش میگذراند. دیگر احساس جوانی و نشاط را در خود نمیافت. حس میکرد زن بیوه ای است که از همه جا رانده و مانده شده است. حتی حاج رضا ی عزیزش را هم نمیتوانست ملاقات کند و برای همه تنهایی دلش سوخت. کاش مثل لیدا بود. بیغم و بی دغدغه. لیدا گفت یلدا چی شده؟ باز رفتی توی اوهام . پاشو حاضر شو . با هم بریم بگردیم. امروز قراره دوست بابک هم بیاد. بیا. شاید ازش خوشت اومد. با هم آشنا میشین. به خدا ضرر نمیکنی. فکر کردی اگر تا آخر دنیا بشینی اینجا و اشک بریزی و غنبرک بزنی اتفاقی میافته.؟ جز اینکه زوتر پیر میشی و مرضهای مختلف میگیری. حیف از تو نیست به این خوشگلی گوشه ی این اتاق بپوسی و هدر بری؟ تو اگه الان خوش نباشی پس کی باید خوش بگذرونی؟ مگه اون پسره کیه؟ مگر خودت نمیگی مردها ارزشش رو ندارن که آدم خودش رو علاف اونا بکنه؟ مگر شهاب جزو همین مردها نیست؟ چرا فکر میکنی اون فرق میکنه؟ چرا فراموشش نمیکنی؟پاشو حاضر شو. یلدا لبخندی از روی ناچاری زد و گفت نه لیدا . خیلی درس دارم . کتابفروشی هم باید برم. ببین اگه کارت زیاده من از بابک میخوام برات یک کار خوب دست و پا کنه . تو فقط امروز رو با من بیا. نه به خدا حوصله ندارم. برو خوش بگذره. مواظب خودت باش. من برم که تو راحتتر گریه هات رو بکنی آره؟ نه قول میدم گریه نکنم. لیدا که دلش برای او میسوخت نزدیکتر آمد و دستی به موهای یلدا کشید و گفت یلدا تو رو خدا بهش فکر نکن. دلت خیلی تنگ شده .آره؟ یلدا به سختی لبها را روی هم فشرد و گفت آره. و اشک از لابلای مژه های سیاهش بیرون غلطید. لیدا او را در آغوش گرفت و گفت میخوای برم سراغش. باهاش حرف بزنم؟ بهش میگم اگه لیاقت داری بیا . بیا و دوست من رو اینقدر عذاب نده. اگر مردی پاشو بیا و دستش رو بگیر و از اینجا ببرش. لیدا هم گریه اش گرفت . انگار از رفتن منصرف شد روی زمین نشست و های های گریه کرد... یلدا هم که انگاری هم پا پیدا کرده بود از فرصت استفاده کرد و عقده های دلش را حسابی خالی کرد. لیدا د ر لابلای گریه هایش با اصواتی نامفهوم حرف میزد و گویی از راز سر به مهری پرده بر میداشت. گفت یلدا من... من هم دو سال پیش وضع تو رو داشتم. با یک پسر توی شهرمون 2 سال دوست بودم. عاشقش بودم. اون هم میگفت عاشقمه. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدم روزمون شب نمیشد. با اینکه هر روز پیش هم بودیم هر روز هم برایم نامه مینوشت. اما یک دفعه همه چیز تمام شد. یک هفته به مسافرت رفت. وقتی برگشت بهش زنگ زدم میدونی چی گفت ؟ گفت دیگه نه زنگ بزن و نه سراغم بیا. من نامزد کرده ام. اولش فکر کردم دروغه و داره من رو سر کار میذاره . اما یک ماه بعد عروسی کرد و دختره رو آورده توی خونه شون به همین سادگی . به همین راحتی. اونوقت من موندم و تنهایی و حرفهای قلمبه سلمبه ی مادر و پدر و برادرم. حالا همسایه ها رو نمیگم. من موندم و یک عشق بی سر انجام با اشکهام و تنهایی و تنهایی. از اون موقع تا یک سال وضعیتم مثل تو بود. اما بعد تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم. به نقاشی خیلی علاقه داشتم. درس خوندم و خودم رو برای کنکور آماده کردم. این دفعه شانس با من بود. وقتی به دانشگاه رفتم همه چیز عوض شد. دیگه اون دختر بچه ی احساساتی نبودم. دلم نمیخواست هیچ آدم دیگه ای از احساسات من سوء استفاده کنه. الان هم درسته که با خیلی ها دوست میشم اما میدونم نباید از احساسم مایه بذارم. چون در اینصورت بازنده منم. ساعت قرارش گذشته بود و او هنوز حرف میزد. صدای تلفن در آمد . گوشی را برداشت و گفت امروز نمیام. حالم خوش نیست. میخوام پیش دوستم باشم. و گوشی را گذاشت. رو به یلدا کرد و خندید. فصل 73 روز هفدهم اسفند ماه بود. کامبیز وقتی فرناز و نرگس را از دور دید که میایند بلافاصله از اتومبیل پیاده شد. و با سرعت خود را به آنها رساند و با سلام بلندی که داد آنها را غافلگیر کرد. بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه ای پرسید خانمها یلدا کجاست؟ فرناز لبخندی زد و گفت هر کی ما رو میبینه همین رو میپرسه. نرگس هم خندید. کامبیز جدی شد و گفت آخه یلدا خانم ستاره ی سهیل شده اند. دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. تا اون کس کی باشه؟ من باشم چی؟ جوینده یابنده است . البته اگر کفش فولادی دارین . دنبالش بگریدن. بچه ها ازتون خواهش میکنم بگین کجاست؟ نرگس گفت چرا دنبالش میگردین.؟ خب معلومه . بخاطر شهاب. من میخوام بدونم چرا شهاب دنبال یلدا میگرده؟ خب برای اینکه دوستش داره. فرناز گفت واقعا . پس چرا تا وقتی یلدا توی خونه اش بود از این خبرها نبود؟ حالا که دوست بیچاره ی ما تصمیم گرفته سرو سامانی به اوضاع بهم ریخته اش بده شهاب یادش افتاده که دوستش داره؟ نرگس هم گفت آقا کامبیز . یلدا روزهای سختی رو گذرونده . ما نمیخوایم بدترش کنیم. به اندازه ی کافی عذاب کشیدن و گریه هایش رو دیده ایم. من از شما خواهش میکنم دنبالش نگریدن. و از ما هم نخواین حرفی در موردش بزنیم. چون هر دوی ما به یلدا قول دادیم که جا و مکانش رو بهیچ کس نگیم. شهاب موقعیت خوبی نداره. من نگرانشم. نرگس گفت ولی اون خودش اینطور خواسته. تا وقتی که تکلیف آقای تیموری و دخترش رو روشن نکرده تا وقتی که صداقتش رو اثبات نکرده من یکی که هیچ کمکی بهش نمیکنم. شما به ما حق بدین. تا بحال اینطوریش رو ندیده بودیم. اون هم میترا رو میخواد هم یلدا رو. من میدونم شما چی میگین. اینها حرفهایی که من بارها و بارها بهش گفته ام. اما شاید اگه یلدا رو ببینه کمی آروم بشه. شاید اینبار... فرناز نگذاشت کامبیز حرفش را ادامه دهد .گفت آقا کامبیز عشق شاید و باید نداره. یا عاشقه یا نیست. اگر هست که بسم الله . اگر نیست هم به سلامت . دوست ما که قیدش رو زده. اون هم بره یک فکری بحال خودش بکنه. خیلی خب پس فقط بگین این درسته که توی کتابفرشی کار میکنه؟ فرناز و نرگس با چشمان متحیر یکدیگر را نگاه کردند . خیلی عجیب بود . یعنی کی ممکن بود یلدا را دیده باشد؟ نرگس گفت کی به شما گفته یلدا توی کتابفروشی کار میکند؟ والله به من نه. چند روز پیش یکی از همکلاسیهاتون شهاب رو دیده و گویا گفت که شنیده یلدا توی کتابفروشی کار میکنه. نرگس سعی کرد عادی جلوه کند گفت ما که خبر نداریم. فرناز هم گفت اگر اینطوره پس چرا ما بیخبریم؟ کامبیز لبخندی زد . گفت چه عرض کنم؟ و بعد این پا و آن پا کرد و ادامه داد. خب پس آدرس نمیدین؟ باشه . دیگه مزاحمتون نمیشم. به یلدا خانم سلام برسونید. و از قول من به ایشون بگین که این رسمش نیست. و بدون آنکه معطل کند بسوی اتومبیلش شتافت... فرناز هراسان گفت نرگس کی به اینها کتابفروشی رو گفته؟ نرگس فکری کرد وگفت نمیدونم. سپیده .فقط اون از ازمون پرسید یلدا چی کار میکنه؟ لعنتی . اون که اینا رو نمیشناسه. باید ازش بپرسیم؟ به یلدا بگیم؟ نه فقط مضطربش میکنیم. اونا که نمیدونن کدوم کتاب فروشیه. نمیخواد به یلدا چیزی بگیم. فصل 74 نوزدهم اسفند ماه بود. شهاب نمیدانست چند روز از رفتن او گذشته است. تنها اینرا میدانست که دیگر قادر به ادامه ی آن وضعیت نیست. گویی آرام و قرار را از او گرفته بودند. دیگر از آنهمه نظم و ترتیب و تمیزی در خانه خبری نبو. بهر جا نگاه میکرد غبارآلود و غم گرفته بود. از بودن در آنجا مثل گذشته احساس راحتی و آرامش نمیکرد. دلش میخواست بجایی برود. اما نمیدانست کجا؟ شاید جایی که اثری از او میافت یا به یافتنش امیدوار میشد. صدای ترانه ای که باز او را به یادش میاورد خانه را پر کرده بود . بی اختیار بسوی اتاقی رفت که حالا خالی بود. و پشت پنجره ایستاد. سایه ای گنگ بر قلبش چنگ میانداخت. ناامید به خیابان خیره شد. باران میامد. پک محکمی به ته سیگارش زد و آنرا گوشه پنجره خاموش کرد. صدای محزون خواننده او را با خود به روزهای خوشی که او بود میبرد. برای لحظه ای چشمهایش را روی هم گذاشت . چشمهای سیاه او را دید که پر تمنا و مشتاق میلغزند و نگاهش میکنند. از سر عجز به فریاد آمد.یلدا...یلدا... و بعد فریاد بلندی کشید.یلدا... حال اسفناکی داشت. اشکها روی صورتش به راه افتادند. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. خیلی وقت بود که تنهایی و نبودن او عذابش میداد. کم مانده بود سر به دیوار و در بکوبد. بغضش ترکیده بود و زخم عمیقش سر باز کرده بودو. به هق هق افتاد حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی است و چقدر بدون او بی معناست. عاجزانه آسمان را نگاه کرد و از اعماق قلبش گفت خدایا کمکم کن پیداش کنم. کسی زنگ را پی در پی میفشرد. شهاب آیفون را زد.کامبیز سراسیمه در آستانه ی در ظاهر شد. نفس نفس میزد و ملتهب بود. کامبیز گفت چه خبره؟تو بودی فریاد کشیدی؟صدات تا سر خیابون میاومد. شهاب با چشمهایی که حالا خالی از غرور بود به دوستش خیره شد و اشک ریخت. کامبیز پیش آمد و او را در بر گرفت. شهاب مثل بچه ها هق هق میکرد . کامبیز که حالا عمق عذاب دوستش را درک میکرد . زیر گوش او گفت چته مرد؟پیداش میکنیم. مطمئن باش. فردا تمام کتابفروشیهای تهران رو میگردیم. چطوره ؟ هان؟ کامی دیگه نمیتونم تحمل کنم . باید گیرش بیارم. حتما . حتما فردا پیداش میکنیم. شهاب خود را کناری کشید و اشکها را پاک کرد. کامبیز لبخند حزن انگیزی زد و دوباره به او نزدیک شد و دستی روی شانه اش زد و گفت فردا پیداش میکنیم. ولی اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنی. بعد هم به سرو وضعت برسی. اینطوری که تو رو ببینه وحشت میکنه و بعد خندید. شهاب با آمدن کامبیز احساس بهتری داشت. با خود گفت درسته. اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنم.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: